گوشه ی خانه نشسته ام ، از پنجره ، نور ، تکه ای از فرش را می رباید . نمیدانم این فرش قرمز را میتوانم قالی صدا کنم یا نه ، اما اسم آن پرده را که با هر نسیم نرمی ، جلو و عقب می رود، می دانم ،نامش لبخند است .  ذره های خاک در هوا معلق اند وآرام این طرف و آن طرف می روند ، عجله ای در کارشان نیست ، در کار ساعت روی طاقچه هم . صدای اذان از دو کوچه آن طرف می آید ، آرام پرده را کنار می زند ومی نشیند روی آنجایی که نور ، جای فرش بر زمین پهن شده . سجاده آماده است ، عشق هم ، بوی باران در مشامم می پیچد ، آقاجان با دستهای تا آرنج خیس شده وارد خانه میشود ، آخ از آن آستین های تا زده اش ، و آخ از آن ذکری که زیر لب میگوید . بلند می‌شوم و به یاد روز های کودکی ، در همان حوض آبی آرام وضو میگیرم و همراه آقاجان میروم به مسجدی که دو کوچه آن طرف تر است . 

 

 

+ یکی دیگر از متن های تخیلی اینجا

 

نور از پنجره ی خانه سرک میکشد .

برادر کوچولوی نیم وجبی ریزه میزه !

خجالت ، و زیرمجموعه هایش

، ,  ,های ,نور ,فرش ,خانه ,آن طرف ,آخ از ,از آن ,کوچه آن ,دو کوچه

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نمایندگی رسمی موبایل بوطیقا دانشجوی مهندسی کامپیوتر - نرم افزار دانشگاه فردوسی مشهد فلسفه، داستان و سینما. دل نویسان دکوراسیون منزل و طراحی داخلی . سئو ماز درب چوبی و درب ضد سرقت کاری تولید محتوا فنی